رافائل تنها

متن مرتبط با « هی مزنیدش» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

نیکو رفتار

  • اولین کارخونه ای که کار میکردم کارخونه ی داغونی بود. کارگرها اکثرا برای محلات خیلی پایین ولایت غربت بودند. سمت راه آهن و ....بیشترشون یا اعتیاد داشتند یا بزه کار بودند یا سابقه ی کیفری داشتند یا از خو, ...ادامه مطلب

  • تهرونی های مهربون

  • بچه که بودیم ماه رمضون و محرم و اعیاد مختلف اسلامی رو از نذری هایی که میومد در خونه میفهمیدیم. شله زرد، فرینی، حلوا، آش، قیمه، زرشک پلو با مرغ و .....وقتی رفتیم شمال تعداد این غذاهای نذری خیلی خیلی کم, ...ادامه مطلب

  • درهم برهم

  • از دیروز ورِ ناامید و مایوس و بهونه گیرم دائم با ورِ منطقی و امیدوارم در حال جنگیدنه! طوری که شب با گریه خوابیدم و روزهم دائم با خودم در تنش بودم .ور ناامیدم میگفت: اشتباه کردی! خودت رو توی هچل انداخت, ...ادامه مطلب

  • این چند روز

  • نشستم توی سرویس و دارم برمیگردم خ , ...ادامه مطلب

  • عشق کتاب

  • من از بچگی دو تا تفریح داشتم. یکی نق&#, ...ادامه مطلب

  • آخرین حرف سال ۱۳۹۷

  • سلام. در حال حاضر آخرین ساعات سال  , ...ادامه مطلب

  • سخته ولی گاهی باید که گفت

  • میگه: تعطیلات رو نمیخوای بیای اینž, ...ادامه مطلب

  • تخلیه روانی.

  • وقتی یه خونه رو تمیز می کنی و بعد یک&#, ...ادامه مطلب

  • دارالمجانین خصوصی

  • اینجایی که من کار میکنم چندتا ویژگی تاپ داره! ۱: هرچقدر بیشتر احترام بگذاری، بیشتر با بی ادبی ورفتار نامحترمانه دیگران مواجه میشی. هیچ  فرقی هم نمیکنه راننده سرویس باشه، آشپز باشه یا مدیر بالادستی! ۲:, ...ادامه مطلب

  • سیاه بنفش زرد

  • من از اون دست آدم هایی هستم که تا دست و پام به جایی برخورد میکنه فورا کبود میشه. کبود در حد زغال. بعد به مرور سرمه ای و بنفش و نارنجی و زرد میشه تا خوب بشه.و البت, ...ادامه مطلب

  • مجریان شکرشکن پارسی

  • بچه که بودم ظهرهای جمعه یه برنامه ای از رادیو پخش میشد به اسم قصه ی ظهر جمعه. یه آقایی میومد و قصه تعریف میکرد. اول صحبتش هم میگفت: راویان اخبار و طوطیان شکرشکن پارسی اینگونه حکایت کنند که:! عاشق قصه , ...ادامه مطلب

  • چندتا ستاره

  • از صبح سردرد دادم. * دیروز از توی فریزر ظرف شاهتوت هایی رو که همکلاسی برام خریده بود و اضافه اش رو گذاشته بودم توی فریزر پیدا کردم و الان نشستم با لذت تمشک میخورم. * عکاسباشی توی مازندران یه ویلا خرید, ...ادامه مطلب

  • رویا

  • بلند شد و روی پاهاش ایستاد. حال خوبی نداشت.  گفت : میتونستی کمکم کنی! گفتم: شاید!  گفت: من در حقت فقط خوبی خواستم! گفتم: شاید! گفت: باید میموندی و تلاش میکردی! گفتم: شاید! گفت: رفتی و همه چیز خراب شد!, ...ادامه مطلب

  • درگیری ذهنی

  • از بچگی  بعد از آشنایی با‌کتاب رساله که محصول تحصیل در مدرسه ی فرزانگان بود، عادت کردم خیلی اوقات پیرامون احکام موجود در رساله کنکاش کنم.  از همون موقع خیلی چیزها با عقل و منطق من جور در نمیومد ! این , ...ادامه مطلب

  • اون چه که دانشگاه به من یاد داد

  • این مطلب خطاب به  کامنت گذار عزیز با عنوان"حالا" نوشته شده!  اون چه اینجا می نویسم احساسات و تجربیات شخصی منه. مطمئنا خیلی ها با من همدوره هستند اما دلیلی نداره تجربیات مشابهی داشته باشند. درک هر شخصی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها