و پرنده پر کشید

ساخت وبلاگ

مادر میدونست چقدر ‌ حالم بد میشه. همه به من دیر خبر میدن. هشت سال قبل که دخترخاله جوونم پرپر شد من اینجا بودم. ولایت غربت. خاله ام گفته بود بهش نگین. اون بچه تنهاست. غصه میخوره. مادر یجوری منو برا هفتمش کشوند شمال. روزای بدی بود. خیلی بد. اول پدرم. بعد دایی. بعد دخترخاله. بعدش شوهرخاله و در آخر مادربزرگ . 

دیشب وقتی گفت مهسا رفته توی کما، دلم هری ریخت. از اونجایی که عادت دارند همه ی خبرهای بد رو دیرتربه من بدن، با خودم گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه. امروز که زنگ زدم و مادر نبود، مطمئن شدم. به خواهرک گفتم حقیقت رو بگو. گفت : دوباره نشینی به گریه کردن. گفتم تموم کرده؟ گفت آره.

هم غصه خوردم و هم آروم شدم. من زجر کشیدن دخترخاله ام رو دیده بودم. آروم شدم از اینکه فهمیدم دیگه درد نمیکشه.

دیگه اذیت نمیشه. دیگه غصه نمیخوره.

خدایا خودت به مادر و پدرش صبر بده و روحش رو قرین رحمتت کن.

بیاین  با هم دعا کنیم خدا به بیمارا شفا بده و به خونواده هاشون قدرت تحمل و شکیبایی.

پ.ن. از این بیماری لعنتی متنفرم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 82 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 0:42