بوی تو

ساخت وبلاگ

تی شرت همکلاسی رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. یجورایی حس میکنم توی بغلش هستم.

بوی عطر تنش میپیچه توی دماغم.

یاد دیروز غروب میفتم که شیطنتم گل کرده بود و غلغلکش میدادم. آخه میدونین تا قبل از این مرد غلغلکی ندیده بودم. اونم غلغلک در حد ریسه رفتن. دستانم رو به شکل ضربدری گرفت و گفت اگه میتونی حالا غلغلک بده. زورش اونقدر زیاده که غلغلک که سهله، تکون هم نمیتونستم بخورم. آخرش به غلط کردن افتادم تا ولم کرد. یاد بچگی هایم افتادم. برادر هم همینقدر پرزور بود. وقتی سربه سرش میگذاشتم دستانم را همینجور ضربدری میگرفت و میگفت: آخه پشه، تو با یه حرکت له میشی که من موندم چرا زور این مردا اینقدر زیاده. منم که کلا مثل علف هرز فقط قد کشیدم. توان و قدرتی در استخوان هایم نیست.

تی شرتش را بو میکشم و با یادآوی آن لحظات لبخندی روی لبانم مینشیند.

اصلا کی گفته که آدما بعد از سی سالگی بزرگ شدن و دیگه بچه نیستن و نباید بچگی کنند؟ 

ما دوتا دوتا بپه ی گنده هستیم که هنوز هم تفریحاتمان مثل بچه ها تماشای کلاه قرمزی و بازی و*ر*ق و منچ و جرزنی و جیغ و هوار و سیبیل آتشی و غلغلک است.

حالا هرکی میخواد بخنده هم میتونه به ما بخنده.

ایشون مدیر و سهامدار یک شرکت بزرگ و بنده هم مدیر تولید یک کارخونه هستم. 

اما هنوز دو تا بچه هستیم با دنیایی کودکانه.

تی شرت همکلاسی رو بو میکشم و کم کم در خیالاتم غرق میشم.

میخوام بخوابم  تا خوابای خوب ببینم...

شب بخیر.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1396 ساعت: 22:05