شهرهای کوچیک، فرهنگ عجیب

ساخت وبلاگ

چهارده سالم بود که از تهران رفتیم شمال. اوایل ذوق داشتم که کنار فامیل هستیم. اما چند ماه بعد،....

بدجور خورد توی ذوقم.

من بچه ی روابط فامیلی نبودم.

من بچه ی فرهنگ های شهرهای کوچیک نبودم.

دنیای من بزرگتر از دنیای کوچیک شهرستان بود.

من دوست نداشتم تمام فک و فامیل های هر شخصی رو بشناسم و تا از کسی میپرسم فلانی کیه؟ یه داستان بلند بالا از جد و آباد و خاله و عمو و فامیلش بشنوم و به تمام گذشته ی خودش و داستان هایی که در مورد فامیلش گفته شده گوش بسپرم.

از اینکه توی خیابون هرچند قدم با یک نفر سلام و علیک کنم و دائم مراقب باشم که کسی که من رو میبینه، چیز بد و اشتباهی از من نبینه که یه وقت خدای نکرده پشت سرم حرف نزنه و داستان درست نکنه؛ متنفر بودم و هستم.

از نشستن تو جمع فامیل و شنیدن غیبت کردن هاشون متنفر بودم و هستم.

.

.

امروز صبح رفتم خونه ی خاله دومی. با خواهرک نشسته بودند و درمورد همسایه ی خاله صحبت میکردند. (البته درموردشون خوب میگفتند.)

نوبت همسایه دوم شد و خاله شروع کرد به غر زدن و پشت سر همسایه شون از قول همسایه اول صحبت کردن.

گفتم: شما موضوع دیگه ای برای حرف زدن ندارید؟

خواهرک گفت خوب چی بگیم: گفتم: نمیدونم. فقط غیبت نکنید. 

خاله گفت: چه غیبتی؟

گفتم: من نه اینا رو میشناسم و نه دلم میخواد چیزی ازشون بدونم. خودم به اندازه کافی گناه دارم. حوصله ندارم جوابگوی گناه های دیگرون باشم.

خاله گفت: چه گناهی؟ همه چیز تو همین دنیاست.

گفتم: پس چرا نماز میخونی؟

منو نگاه کرد. خواهرک حرف رو عوض کرد.

اومدیم خونه. 

سر سفره موضوع رو برای مامان تعریف میکرد. گفتم من دوست ندارم درباره آدم ها حرف بزنم. خواهرک گفت: همه همین کار رو میکنند. ما هم مثل اونا.

گفتم: همه برن توی چاه شما هم میری؟

مامان گفت: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.

گفتم: متاسفانه اینم از عادات ساکنین شهرهای کوچیکه.

مامان گفت: شما حرفِ دیگرون رو  نمیزنید؟

خسته شدم.

آب در هاون کوبیدن بود.

کارِ بیخودی بود.

دیگه ادامه ندادم.

***

مادر نشسته سریال های ترکیِ کانال ج*م  رو تماشا میکنه. میگه بیا سریال تماشا کن. گفتم: علاقه ای ندارم. میگه: پس خونه چه کار میکنی؟

میگم: کلا علایق و پسند های من با شما فرق میکنه.

***

با خواهرک درمورد جهیزیه صحبت میکنیم. حرف میرسه به ابعاد خونه. میگم معلوم نیست خونه ای که اجاره میکنیم جا داشته باشه برای اینهمه وسایل یا نه.

با عصبانیت میگه خوب بگو برات خونه ی بزرگ بگیره. تو چرا اینقدر باهاش راه میای. چرا اینقدر کوتاه میای.

میگم من خونه ی بزرگ رو میخوام چه کار؟ کی میخواد بیاد خونه ی من؟ برای چی باید اجاره ی اضافه پرداخت کنم؟

اخم هاشو میکنه توی هم.

سکوت میکنم. من شرایط مالی همکلاسی رو میدونم. نمیتونم انتظار داشته باشم زیادی ولخرجی بکنه. من یه زندگی آروم میخوام. نه یه شوی مسخره برای دیگران.

****

از زندگی های شهرستانی خوشم نمیاد. از اینکه وقتی یه مدل سرویس چینی مد میشه، همه میرن و عین اونو میخرن.

از اینکه میرن از یه مغازه ی خاص خرید میکنند که بگن پولدار هستند.

از اینکه هرسال فرش و پرده هاشون رو عوض میکنند که به هم نشون بدن.

از اینکه باید هر سال سرویس های طلاشون رو به روز کنند.

از اینکه مدل ماشینشون، اندازه ی خونه شون و سفر رفتن هاشون همه و همه تحت الشعاعِ حرف های فامیل و اطرافیانه.

****

باید توی یه جای دیگه، یه دنیای دیگه به دنیا میومدم. 

مادری که یک زمان الگوی من بود، حالا توی این شهرستان کوچیک یکی شده مثل بقیه ی اطرافیانمون.

پ.ن. لطفا مسائل را با هم قاطی نکنید. من از شهرستان خودمون و اطرافیان خودمون صحبت میکنم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 78 تاريخ : شنبه 16 ارديبهشت 1396 ساعت: 5:57