همدل

ساخت وبلاگ

دیروز غمگین بودم. همکلاسی هم اخمو بود. صبح خیلی عصبانی بود. ظهر بی حوصله بود، غروب  اما خسته.

عادت کردم به اینکه همیشه خوب باشه. حداقل با من همیشه خوب باشه.

دیروز که غمگین بودم، همکلاسی هم خوب نبود. غمگین تر شدم. این مرتبه یه جور دیگه. شبیه بچه ای که مامانش باهاش قهر کرده و دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست جز لبخند دوباره ی مادرش.

تا غروب چندبار اشک هام سرازیر شدند. 

غروب همکلاسی تماس گرفت. از شرکت زده بود بیرون. گفت میرم خونه دوچرخه رو برمیدارم یه گشتی بزنم، بعد باهات تماس میگیرم.

فهمیدم یه اتفاقی توی شرکت افتاده که خیلی پکرش کرده. پرسیدم چی شده؟ گفت: ولش کن. هروقت حالم خوب شد بهت میگم. من هم سکوت کردم.

هستی رفته بود بیرون.برای دیدنم  اومد دم  در خونه من . برام نون خریده بود. میخواست ببینه حالم بهتر شده. بهم گفت: خوب باش دیگه! 

گفت: مردا همینند. وقتی ناراحت هستند، ازشون سوال نپرس. یکی دو روز دیگه خودشون به حرف میان.

از دوچرخه سواری که برگشت بهم زنگ زد. روحیه ش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود. با ا*یم*و تماس تصویری گرفته بود. من چادرنماز به سر، پای سجاده بودم و اون لباس دوچرخه سواری به تن با موهای خیس عرق. ولی میخندید. وقتی خندید من هم کم کم روحیه ام تغییر کرد. 

شب موقع خواب  اونقدر منو خندوند که همه چیز رو فراموش کردم.

پسرکی توی کوچه گارما مینواخت.

سلطان قلبها..‌.

من آروم خوابیدم.

****

تازه فهمیدم تحمل بزرگترین غم ها با وجود یک همراه و همدل چقدر آسون میشه.

****

ممنونم که هستی. 

ممنونم که بهم آرامش میدی.

****

ماما جان عزیزانم رو به تو میسپارم. 

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:53