سفرهای تلخ ۲

ساخت وبلاگ

توی دوشب گذشته با دیدن برنامه ی ماه عسل و با دیدن و شنیدن حرف های خواهران منصوریان، به شدت از خودم و اینکه اینقدر ضعیف و ناسپاس هستم بدم اومد. این زنان با اون دست های کار کرده و دل های مهربان و قلب های دریاییشون و با اون حجم عظیم از سپاسگزاری و گذشتی که داشتند باعث شدند بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس شرمندگی کنم.

****

یک جمله تو وقتی میگی: "دوستت دارم و ازت دست نمیکشم"  میتونه یک دنیا حال بد من بشوره و پاک کنه و از بین ببره‌.

****

تازه فهمیدم که چه چیزی در خونه ی مادری آزارم میده، تفاوت فاحشی که مادر بین فرزندانش قائل میشه.

از اونجایی که خواهرک همراه مادرمه و بعد از بیماری مادر، تمام کارهای خونه رو البته به غیر از آشپزی به عهده گرفته(قبلا دست به سیاه و سفید هم نمیزد)حالا هرچی میگه و هرکاری میکنه، مادر حق رو به اون میده و فکر میکنه مثلا من دائما در خوشی بسر میبرم و اصلا درک نمیکنه که اگه خواهر ازدواج هم کرده بود الان در سن سی سالگی میبایست تمام این کارهارو توی خونه ی خودش انجام میداد و اصلا فکر نمیکنه که خوب من هم خرید و بشور و بساب و آشپزی یه خونه رو به عهده دارم و تمام اینها رو بعلاوه کار بیرون از خونه انجام میدم حالا نه برای مادر که برای خودم.

و یادش رفته که دو سال قبل ، بعد از استعفاء از شرکت بهم گفت یه وقت برنگردی شمال. همونجا بمون تا کار پیدا کنی. اینجا بیای کلافه میشی. 

و من اولین کاری که همکلاسی پیشنهاد داد و برام پیدا کرد رو پذیرفتم و رفتم سر کاری که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. که یه وقت به کمک مالی اون نیازی پیدا نکنم.

از وقتی یادم میاد روی پاهای خودم ایستادم. مدرسه و دانشگاهم دولتی بود. سرویس نداشتم و توی دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم تا به خونواده فشار نیارم. اونم خونواده ای که خواهر و برادرم درش از خیلی از امکانات خاص بهرمند شدند. برادر و خواهری که دانشگاه آزاد درس خوندند و همیشه دنبال تامین خواسته هاشون بودند.

من مثل شهربانو زندگی سختی نداشتم ولی بهش حسودی میکنم به خاطر عشق شدیدی که به پدرش داشت. ما همیشه از پدرم دور بودیم. پدرم یه ارتشی مستبد بود که نزدیک شدن بهش کار سختی بود و مادرم هم همیشه با رفتار و حرکاتش مارو از اون دور میکرد. بچگی با وجود پدر، با حس شدید بی پدری و حجم زیادی از محبت مادری گذشت. تا اومدم به پدر نزدیک بشم و بیشتر بشناسمش و از سایه ای که افکار مادر روی شناختم از پدر انداخته بود بیرون بیام، پدر مرد.

بعد از مرگ پدر مرکز کج خلقی های مادرم که تا قبل از اون پدر بود، به سمت ما تغییر کرد. 

مادر مثل بچه ها همیشه کسی رو دوست داره که بیشترین توجه رو بهش داره. 

بداخلاقی ها و متلک هاش و اینکه چسبیده به خواهرم و همیشه در حال قضاوت کردن ما، اونهم به بدترین وجه ممکنه، باعث شده ازش فاصله بگیرم.

به شهربانو حسادت میکنم که اینقدر بزرگوار و بخشنده است و میتونه اینجوری عاشق پدر و مادر و خونواده ش باشه.

من هیچوقت عاشق بودن رو یاد نگرفتم. نه از پدر دیدم و نه از مادر.

کلا خانواده ی سرد و بی احساسی هستیم. 

به نظرم خواهران منصوری با اونهمه عشقی که بینشون بود تونستن بر سختی ها غلبه کنند. عشق و محبت بود که اونهارو نجات داد.

چیزی که با وجود رفاه نسبی، در خانواده ی مانیست.

چون مادرم بلد نیست عشق بورزه.

چون مادرم حتی خودش رو هم دوست نداره.

****

امروز میگفت: تو هم پولکی هستی. دیروز به خاطر چندرقاز اونجوری خودت رو اذیت کردی.

مادری که درک نمیکنه که من این چندرقاز رو به سختی و با هزار جور حرف شنیدن از این و اون دارم به دست میارم. 

مادری که درک نمیکنه که مشکل من پول نیست. مشکل من اینه که برای خواهرک که بدون سختی مستمری پدر رو ماهانه دریافت میکنه، دور ریختن پول راحته، ولی برای من نه.

مادری که درک نمیکنه که من برای این پول لعنتی دارم سلامتیم رو از دست میدم.

مادری که درک نمیکنه که پسفردا برای ازدواجم به این پولها نیاز دارم و نمیفهمه که نمیخوام دستم رو جلوی کسی دراز کنم. حتی خودش.

مادری که نمیبینه که من دوساله هیچ مسافرتی نمیرم و هر مرخصی که دارم میرم شمال پیش اونها و این از نظر اون یعنی خساست و درک نمیکنه که من دلم نمیاد وقتی اون بیماره برم گردش و تفریح و البته که الان گردش نرفته، میگه خواهرک پاسوزش شده در حالیکه اگه من برم گردش و مسافرت حتما میخواد بگه شما دارین خوش میگذرونین و ما اینجا تنها موندیم.

آه که این دل اونقدر پره که نگو و نپرس.

از مرخصی و تعطیلات متنفرم.

از خودم با اینهمه ناسپاسی متنفرم.

خدایا منو ببخش. بنده ی ناشکر و کم صبری هستم.

لطفا صبرم رو زیاد کن.



رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 99 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 6:06