عصر تابستانه

ساخت وبلاگ

از خستگی روی تخت ولو شدم.  یه عالمه از ظرف و ظروف ها رو چیدم داخل کارتن ها. حالا اما....

پنجره اتاق خواب بازه و باد فوق العاده ای میوزه. درخت چنار پشت پنجره شاخه هاشو سپرده به دست باد و برگهاشو به رقص درآورده. منم از روی تخت زل زدم به آسمون و اون تیکه ابر خاکستری که با سرعت داره حرکت میکنه و رقص برگهارو تماشا میکنم. باد اما، هر چند لحظه یکبار شلاقش رو میکوبه روی صورت و بازوهای لختم.

توی این هوای گرم، لذت این باد خنک غیر قابل وصفه.

آدم ها هم انگار بعد از چند روز گرمای شدید، با اومدن ابرهای خاکستری و وزیدن باد خنک، حس و حالشون تغییر کرده و به تکاپو افتادند.

صدای رهگذران  برای حتی یک لحظه، قطع نمیشه.

کودک و بزرگ.

پیر و جوون.

زن و مرد.

و حالا صدای پارس سگ همسایه و جیرجیرکی که روی درخت آواز سرداده.

این آخرین تابستانیه که اینجا هستم. توی این خونه و توی این کوچه.

پنج سال زندگی توی این خونه، باعث شده بدجور بهش خو بگیرم.

خاطرات تلخ و شیرین زیادی ازش دارم.

این کوچه و اون درخت های چنارش.

زمستونا که از پنجره زل میزدم به کوچه تا ببینم چقدر برف باریده!

راستی! خونه ی جدید پنجره هاش رو به کوچه نیست و رو به حیاط باز میشه.

دیگه صدای رفت و آمد آدم ها رو نمیشنوم.

دیگه نمیبینم تا کجای کوچه پر از برف شده.

دیگه اگه کسی بیاد و بره، نمیتونم از پنجره براش دست تکون بدم.

دیگه پشت پنجره اتاقم درخت ندارم.

!

!

دلم گرفت.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 13:46