از سرویس پیاده شدم. ماشینی جلوی پام نیش ترمز زد. سوار شدم. راننده پیرمردی بود با عینک ته استکانی گرد و کلاه کاموایی قهوه ای رنگ. توی مرداد ماه. کلاه کاموایی!
چهره ی پیرمرد منو برد به دوران جنگ. دهه ۶۰. اون زمونا دیدن این چهره ها عادی بود. پیرمردهایی با عینک های ته استکانی و اورکت نظامی و کلاه کاموایی قهوه ای یا طوسی اما سرپا و قوی و در حال کار.
مدتهاست تعداد اینجور پیرمردها در جامعه کم شده. اکثرا عینک های مدل جدید و لباس هاس موقر پوشیده اند یا اینکه خیلی خیلی پیر و خمیده هستند.
دیگه عینک گرد ته استکانی کم میبینی یا کلاه کاموایی اونم توی تابستون.
دلم میخواست ازش یه عکس بگیرم و بذارم تو این*ست*اگر*ام.
به عنوان نمونه ای از پیرمردهای نسلی منقرض شده!
نمونه ای که دست های کار کرده و پیشانی های عرق ریزشون بوی نون گرم و گرمای کرسی رو به بادت میاورد.نمونه ای از مردانی که زیربار مشکلات محکم ایستادند و دم نزدند.
پیرمردی که با وجود چروک های فراوون روی پوست دست و صورتش، اما لبخندش و چشمان مهربانش نور امید به زندگی رو در قلب آدم روشن میکنه.
دمت گرم جوون قدیمی، دست علی به همراهت.
****
لیلی کجا رفتی؟ تو هم یه پیشنهاد دادی و بعد تا ما جواب مثبت دادیم تو فلنگ و بستی و رفتی؟ به خدا من اونقدرها هم ترسناک نیستما!