و خداوند نخواست....

ساخت وبلاگ

توی سرویس که برمیگشتم یه پست نوشتم در مورد اتفاقات دیشب تا امروز. اتفاقاتی که باعث شدند خشم شدیدی گلوله بشه توی شکمم. تا حالا این حس رو داشتید؟ سه روز بود که بابت بعضی حرف ها عصبی بودم و تحت فشار. از دیروز یه حرفایی پیش اومد که صبح بعد از صحبت با همکلاسی ناگهان عضلات شکمم منقبض شد و احساس کردم تمام ناراحتی ها و خشم ها گلوله شد در شکمم. (چاکرای خورشید بسته شد)

گلایه کرده بودم. چیزهایی نوشته بودم در مورد رابطه ی عروس و مادرشوهر و احساسی که نسبت به مادر همکلاسی پیدا کردم. یه چیزای دیگه هم از روی خشم نوشته بودم و به خودم قول داده بودم که فراموش نکنم. 

بعد یک راست رفتم یوگا. حرکات یوگا، خنده ی بچه ها، سعی برای صد و هشتاد باز کردن و .... باعث شد کم کم اون گلوله در شکمم محو بشه! 

برگشتم خونه. همکلاسی چندین مرتبه زنگ زده بود. باهاش  تماس گرفتم.مادرش بهونه آورده بود که قرار بوده مامان من روز قطعی رو بهش خبر بده و حالا که خبر نداده پس لزومی به اومدنشون نیست. مادر من میگفت: بهش گفتم بچه ها با هم هماهنگ میکنند و به شما خبر میدن.‌

خلاصه من که برگشتم خونه، مادر همکلاسی از خر شیطون پیاده شده بود و زنگ زده بود به مامان و سوءتفاهماتشون رو برطرف کرده بودند. برادر هم زنگ زد و اومدنش رو قطعی کرد!

با همکلاسی کلی حرف زدم. میگه تو رو میخوام و ازت نمیگذرم اما نگرانم که این بچه بازی های بزرگترا حالت رو بد بکنه! میگه نگرانتم. خوب باش. اینقدر به خودت استرس وارد نکن.

سعی میکنم ولی اون که خودش اینقدر قویه این روزها از اداهای مادرش و اطرافیان خسته شده!

اومدم یه سر به وبلاگ بزنم دیدم پستی که گذاشته بودم محو شده! انگار خدا نخواست اون نوشته ها اینجا ثبت بشن. 

حس میکنم این یه نشونه است که بی خودی قضاوت نکنم و خودمو بسپرم دست خدا!

****

خدایا ممنونم که هواموداری!

خدایا میدونی که توی دلم چیزی نیست، اجازه نده قلبم با کدورت و ناراحتی و دلخوری مات و کدر بشه!

خداجونم مراقبم باش.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 15:00