فقیرانه ی لذیذ

ساخت وبلاگ

خوب یادم هست اولین بار کجا دیدمش. خیلی کوچیک بودم. شاید پنج یا شش سالم بود. یک روز غروب با پدر و مادر و برادرم رفتیم خونه ی خاله بزرگه. اون زمان هم ما و هم خاله بزرگه و خانواده اش تهران زندگی میکردیم. وضعیت مالی خانواده ی ما بهتر از خانواده ی خاله بود. ما ماشین داشتیم و درنتیجه خیلی از آخر هفته ها پدر ما رو میبرد منزل خاله بزرگه. هرچند چندان از باجناقش دل خوشی نداشت. 

اونروز عصر ما درحالی رسیدیم منزل خاله  که او در آشپزخانه سرگرم آشپزی بود.خونه ی خاله یه خونه ی کوچیک بود با حیاطی کوچکتر. طبقه اول آشپزخانه و حمام و سرویس بهداشتی و یک اتاق خواب بود و طبقه ی بالا، یک مهمانخانه(همون پذیرایی خودمون) و یک اتاق خواب کوچولوی دیگه.  بوی خوبی داخل منزل پیچیده بود. نیم ساعت بعد، به اصرار خاله جانم، در اتاق کوچک کنار آشپزخونه، سفره ی کوچکی پهن شد و بشقاب های غذا روی سفره قرار گرفت و در آخر هم ظرف گرد و گودی که داخلش معجونی سبز و قهوه ای ریخته شده بود با چیزی سفید رنگ و سیاه رنگ رویش، شبیه همان هایی که مادر  روی آش رشته میریخت. اما این غذا آش رشته نبود. از رنگ و روی غذا هم خوشم نیامد. اخم هایم رو در هم فرو کردم و گفتم: من گشنه نیستم. شام نمیخورم. 

خاله جان ، لقمه ای برایم گرفت و گفت : به خاطر خاله یه لقمه بخور، حتما خوشت میاد. با اکراه لقمه را در دهان گذاشتم. طعم جدیدی بود. تند بود و زبان را میسوزاند ولی فوق العاده بود. اصلا جزو مزه های اصلی نبود. ترش و شیرین و گس و تلخ و شور و ملس نبود. یه طعم جدید بود. عاشقش شدم. اونقدر عاشق که سالهای ساله که غذای مورد علاقه من شده. 

شب به مادر گفتم: تو هم بلدی از اون غذاهای خاله بپزی؟ گفت: منظورت کشک وبادنجونه؟ گفتم: آره . همون. گفت: دوست داشتی؟ گفتم اوهوم. خیلی. مادر لبخندی زد و گفت : از این به بعد شدیم دو نفر که اینو دوست داریم پس میپزم که با هم بخوریم.

تمام این سالها کشک و بادنجون غذای مورد علاقه ی من و مامان بود و هروقت من بودم و مادر و بادنجون تازه، مامان همین غذا رو میپخت.

پ.ن. امشب شام کشک و بادنجون پختم به یاد خاله جان و مادر.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت: 1:27