مادرونه

ساخت وبلاگ

قرار بود خاله شری و عمو جان بیان خونه من و بعد باهم آخر هفته بریم شمال خونه مامان. برنامه شون بهم خورد و من آخر هفته میمونم همینجا، تنها

دیشب مامان میگه امسال دل نازک شدی و تا یه تعطیلی میشه میخوای بیای شمال یا کلا تنها نمونی. چرا؟ سالهای قبل اینجوری نبودی.

بهش نمیگم که یه چیزی تو قلبم بهم میگه خیلی فرصت ندارم که از بودن کنار عزیزانم  لذت ببرم. بهش نمیگم که مدتهاست حس خوبی نسبت به خودم ندارم.

بهش میگم: امسال که تو بیماریت شدیدتر شده و قدرت حرکتت کمتر شده میخوام بیشتر سر بزنم شاید بتونم کمکی بکنم.

*****

بچه که بودم توی یه شهرک ارتشی تو تهران زندگی میکردیم. تو خونه های سازمانی. بچه های بلوک همیشه تو محوطه در حال بازی بودند. من اما اجازه نداشتم برم بیرون. نگران بودند که تو خاک و فضای بیرون مریض بشم یا با بچه هایی که تربیت مناسبی ندارند همبازی بشم.

کوچولوتر که بودم مادرم وقتی منو میخوابوند توی کالسکه، یه روکش مشمایی دوخته بود که میکشید رو کالسکه تا صبح های پاییز و زمستون باد منو اذیت نکنه. همکاراش اسممو گذاشته بودند عروسک پشت ویترین. یکی از همکاراش وقتی بزرگتر شده بودم با دیدن من گفت: این همونه که فریزش میکردی؟(خودم هنوز وجه تشابه این جمله رو با شرایط آن زمانم درک نکردم.)

مدرسه که میرفتم چون سینوزیت داشتم همیشه باید کلاه و شالگردن استفاده میکردم که سرمانخورم و مامان برام کلاه هایی میبافت که فقط چشمام از توش درمیومد..

در طول دوره لیسانس یکی از شهرهای سردسیر قبول شده بودم. یادم میاد اون زمان یعنی سال هفتاد و هفت مادر برام از روس ها یک چکمه خریده بود که توش کاملا پوشیده از پشم بود و ساقش کمی بلند بود و هفده هزارتومن بابش پول داده بود که این مبلغ اون زمان پول زیادی بود برای یک کفش. اگه یادتون باشه اون سالها مثل الان نبود که همه جا پر از انواع پوتین و چکمه باشه و فقط کیگرز بود که همه داشتند. اون چکمه ها اونم تو محیط خوابگاه برا خودشون سرشناس بودند.

بعد از اون هم مادر همیشه نگران سرماخوردن و مریض شدن من بوده. حتی تا الان.

و با وجود تمام این توجهات، من بچه ای بودم که همیشه بیشتر از دیگران مریض میشدم. البته منظورم سرماخوردگی نیست. دردها و بیماری هایی که اغلب به صورت یک پروژه باز برای پزشکان باقی میموند و کسی نمیفهمید مثلا این شکم دردهای شبانه به چه علت پیش میاد.

دیشب با خودم فکر میکردم مادرم چقدر بابت این دردها عذاب کشیده و چقدر براش سخت بوده که نمیتونسته کاری برای تخفیف درد من بکنه.

دو هفته پیش که رفته بودم شمال دوباره دل درد اومد سراغم. مادر کنار تختم نشسته بود و درحالی که با نگرانی نگاهم میکرد گفت: آخه مرده شور ببره مادر بودن رو وقتی باید بشینی و درد کشیدن بچه ات رو تماشا کنی، اونوقت تو میخوای بری برا بچه یه نفر دیگه غصه بخوری و مادری کنی؟ برای چی؟ خیلی  تو آدم ریلکسی هستی که میخوای بری استرس های بچه یکی دیگه رو تحمل کنی؟

من فقط سکوت کردم و با خودم فکر کردم مادرم چقدر از دست من عذاب کشیده و داره عذاب میکشه.

خدایا بهش صبر بده.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : اس مادرونه,پست مادرونه, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 2:15